گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم / چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی (سعدی)
سرانجام رفت ...
استخوان هایش پوسید و تنش طعمه ی هزاران مورچه و حشره شد ...
کاسه ی چشمانش خالی شد و برق نگاهش برای همیشه فسرد.
انگار که از آغاز نبوده است ...
ولی اندیشه اش هنوز زنده بود و او را قضاوت می کرد: خُب، این هم تمام شد؛ این، همه ی آنچه بود که میتوانستم باشم؛ این، همه ی آنچه بود که شدم. ناامیدوار کننده است ولی واقعیت است.
سپس مکثی کرد و گفت: پس از این چه؟ اکنون چه؟ اسیر ابدی خاک شده ام و تن-ام را مورچگان خورده اند! تا کی بدین مقام؟ مرا ایکاش به آتش و آب و باد می سپردی و نه خاک! با آتش و باد، اوج می گرفتم و حرکت می کردم؛ می توانستم بپندارم که هنوز زنده ام! با آب، شاید به چشمه-سارهای روشن کوه ها می رفتم و زنده تر از همیشه می بودم! ولی اسیر خاکم کردی! تحقیرم کردی! هم-شأن هزاران خرفسترم کردی! نه اندیشه ای و نه روشنی یی؛ مرا که طالب نور بودم، قرین تاریکی کردی!
...
اندیشه ام ناآرام بود. ولی مورچگان، کارشان را به آرامی و پیوستگی به انجام رساندند. تن-ام را پودر کردند. خاک شدم. نه خاکی که سبزی ِ چمن و گل بر آن برآید؛ خاکی حقیر شدم که در مغاک تاریکی-اش، با اندیشه ای ناآرام و پرسشگر، هزاران سال بیهوده و بی-بر رها شد. خاکی بی ارزش و پست که بود و نبودش فرقی به حال دیگران نمی کرد.
ولی روزی، پس از هزار سال، بی هیچ اعلان و اطلاع قبلی، گل شقایق کوچکی بر تن-ام سبز شد. اندیشه-ام به تن گـُل رفت و دیدم که گل گریست. گریه اش از بیزاری بود یا خوشحالی؟ هیچگاه ندانستم ... من، بی حضور اندیشه ام، برای همیشه آسوده بودم ... مرده بودم.
در باد هم که باشی لاجرم زمین میایی..در آّب هم لاجرم ته نشین می شدی.
اینگونه شقایقی نخواهد بود که بر مزارت بگرید.
بزودی مستنداتی ازفساد مالی واخلاقی رئیس دانشگاه پیام رامسر،معاون آموزشی وعضوهیات علمی آن دانشگاه مرتضی ترخان دروبسایت زیرپوست رامسر منتشر میشود.