از او پرسیدم چه وقت به دیدنم خواهد آمد؟
گفت: هنگامی که خورشید سرخ در آسمان سفر میکند آیا منتظرم میمانی؟
به نشان موافقت سرم را تکان دادم.
گفت: صد سال منتظرم بمان! صد سال در کنار قبرم بنشین و منتظر بمان! بی شک دوباره به دیدنت خواهم آمد.
گفتم که منتظر خواهم ماند. در آن هنگام تصویر من که به وضوح در چشمان سیاه شبقش منعکس شده بود شروع به محو شدن کرد ... او مُرده بود.
او را در باغی دفن کردم؛ به همان شیوه ای که میخواست. روی بخشی از خزه ها نشستم؛ با این فکر که صد سال به این شکل منتظر خواهم ماند ...
خورشید سرخ، غروب کرد و من عدد یک را شمردم. پس از مدتی، خورشید روشنِ سرخ، دوباره طلوع کرد و بعد به آرامی غروب کرد. و من عدد دو را شمردم ...
نمیدانم تا کنون چند خورشید سرخ را دیده و شمرده ام؛ خورشیدهای سرخی که همه و همه از بالای سر من گذر کردند، ولی هنوز صدمین سال از راه نرسیده بود. با خود فکر کردم، که او حتماً مرا فریب داده است ...
سپس ساقه ای آبی رنگ از زیر سنگی که بر قبرش بود بیرون زد و به طرف من آمد. همچنان که نگاهش میکردم، بلند و بلندتر شد تا به بلندی سینه ی من در حالت نشسته رسید. لحظه ای بعد، غنچه ی کوچکی که سر آن در انتهای ساقه ی پُر پیچ و تاب کمی خم شده بود، گلبرگهای خود را به آرامی باز کرد. بوی سوسن سفید در مقابل بینی ام به بیرون جهید تا تمام وجودم را سرشار از خود کند. سرم را جلو بردم و گلبرگهای کمرنگ را که قطرات سرد شبنم از آنها فرو می افتاد بوسیدم. نگاهم به آسمان دوردست افتاد و تک ستاره ای که در آن سوسو میزد. و تنها در همان هنگام و برای اولین بار دانستم که صدمین سال از راه رسیده بود ...
(از داستان "ده شب رویابینی" نوشته "سوسِکی ناتسومه". در: داستانهای کوتاه ژاپنی. ترجمه: اشکان کاظمیان. نشر شورآفرین: 1393. ص 183-184)
سلام
ژاپنی ها همه چی شون خوبه، حتی ادبیات شون...
موفق باشی...