نگاهش را احساس کردم و لبخندش را ...
در میان این همه دیوار، ... به ناگاه، لبخندی و نوری که گرمیاش قلب فسردهام را تازگی و طراوت داد ...
« ... و آن جوانک پارسای پانزدهساله آواز خدای خود را شنید:
- برو، برو، هرگز از رفتن میاسا.
- ولی خدایا کجا بروم؟ هر کار بکنم و هر جا بروم، مگر پایان همه یکسان نیست؛ مگر کار به همان جا ختم نمیشود؟
- ای شما که باید بمیرید، بمیرید! ای شما که باید رنج بکشید، رنج بکشید!
کسی برای خوشبخت بودن زندگی نمیکند. برای آن زندگی میکند که "قانون" مرا به انجام برساند.
رنج بکش. بمیر. ولی آن باش که باید باشی: ــ انسان. »
(ژان کریستف ــ دفتر دوّم: بامداد ــ فصل سوّم)