باز از آن لحظات که این ترن در ایستگاهی مکث کرده است و تو میتوانی تا دوباره راهی شود، لحظهای پیاده شوی و فکر کنی ... .
و اگر میان برفها قدم زدی، با خود بیاندیشی که "این، همان چیزی بود که میخواستی شوی؟!"
خدایا، چقدر کار دارم! چقدر کتاب نخوانده دارم! چقدر سفر نرفته دارم!
در چه جاهایی وعده داشتم و نرسیدم! دیر شد!
آن ترن، باز حرکت کرده است؛ مبادا جا بمانم! مبادا هرگز نرسم ... .