من حرفهایت را یادداشت کرده بودم مسافر.
آخرین بار که از راه اقیانوس با کشتیات میرفتی و کشتیهایمان به هم نزدیک شد و لحظهای هم را دیدیم و تو لبخند زدی و دست تکان دادی و بعد دور شدی، و من یاد آن حرفت افتادم که:
با پارویی در دست
بشکاف سینه دریای زندگی را
و بیامان به جلو حرکت کن
نگذار موجهای خشمگین دریا خستهات کنند
ساحل بس نزدیک است
نظاره کن مرغان دریایی را
که چه مشتاقانه به استقبالت آمدهاند ....
مسافر در نوشته هایتان شاخص است!
مخاطب، عام تر از مسافر داریم مگر...؟
همگی مسافریم!
بگویید به مسافران اطرافتان، هیچ چیز جدی تر از نرنجاندن،هیچ چیز قدیمی تر از دوست و هیچ چیز شیوا تر از سکوت نیست...
ممنونم. بله، درست است و این را سالهاست که برای خود تکرار میکنم: همگی مسافریم! مسافر غریب جادههای زندگی.