وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

پیر شدیم مسافر

 

پیر شدیم مسافر!


برای روز معلم امسال، دانشجویی پیام تبریک داده بود. سال ۱۳۸۵ دانشجوی من بود در مقطع کاردانی مرمت در دانشگاه «نیما»ی محمودآباد، و اکنون باید دانش‌آموختۀ ارشد باشد یا شاید هم دکتری. نوزده سال گذشته ولی هنوز هر سال، در روز معلم پیام تبریکی می‌فرستد و قدردان است. 

از معرفت و درک والای او که گفتم، پاسخش این بود: 

«بزرگوارید، یاد خوبان همیشه در قلب و ذهنمان ماندگار است. در مسیر زندگی علمی‌ام، وجود استادانی چون شما مایه افتخار و امید بوده و هست، روز معلم، فرصتی کوچک برای ادای سپاسی بزرگ به شماست. قدردان وجود پرمهرتان هستم.»


گاهی فکر می‌کنم مسافر که من سال‌ها قبل در این شغل معلمی، آرد خود را بیختم و الک خود را آویختم! من آن‌چه برترین معلمان به دنبالش هستند، یعنی تأثیرگذاری مثبت بر افکار یک دانشجو و گشودن افق‌های متعالی در ذهنش را، در همان سال اول تدریسم بدست آوردم و باقی‌اش تا به امروز، فقط رقابت با موفقیت آن دورانم بود!


دوستم دکتر مهدی رازانی، در آستانۀ روز معلم، مصاحبه‌ای با استاد محمدحسن محبعلی را برایم فرستاد: معمار و‌ مرمتگر نامداری که کتاب «دوازده درس مرمت» از او را هنوز در دانشگاه تدریس می‌کنم. 

استاد، جایی در این مصاحبه می‌گوید:

«بهترین دوران خدمت من آن شش-هفت ماه اول انقلاب و قبل از استعفای مهندس بازرگان بود. در این دوره همه خودجوش کار می‌کردند، یعنی هیچکس به دستور نیاز نداشت. من ابلاغ مأموریت را ده‌تا ده‌تا سفید امضا می‌کردم و به کارشناس‌ها می‌دادم. گفته بودم هروقت تشخیص دادید، بروید مأموریت. کسی کَلَک نمی‌زد. ولی متأسفانه از ماه هشتم سال ۱۳۵۸، دوباره تقلب‌ها، سردی‌ها و بی‌حالی‌ها شروع شد! بهترین دوران مدیریت سی‌وشش سالۀ من همان شش-هفت ماه بود که همه کار خودشان را می‌کردند.»


دریافت فایل کامل مصاحبه از اینجا


این همه سال در حرفه و شغلت بکوشی، ولی فقط همان شش-هفت ماه اول جلوی چشمت پُر تلألو باشد! چرا؟ چون «همه خودجوش کار می‌کردند»، چون «کسی کلک نمی‌زد»، چون روحیه و احوالات مردم به دور از «تقلب‌ها و ملال و بی‌حالی‌ها» بود!

انگار جامعۀ آن دوران، بهشتی بوده از انسان‌بودن با روحیاتی آسمانی، که  در فرجام با وسوسۀ نخستین فرصت‌طلب و مزه‌دادن طعم میوۀ ممنوعه‌ای باز هبوط را نصیب همگان کرد!


خودمان چه مسافر؟ به جامعۀ اطرافم که مدت‌هاست امیدی ندارم، اما خودمان چه، تو و من؟ ما باز به بهشتی که از آن رانده شدیم بازمی‌گردیم؟


پیر شدیم مسافر ....



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد