وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

دانشگاه‌های من (بخش دوّم: زیر گنبد کبود/ در میان مردم)

 

 زیر گنبد کبود

روزی روزگاری در ایران عهد ساسانی، دو مُغ (روحانی زرتشتی) یکی مسن و دنیا دیده و آن دیگری جوان و خام، در روزی بارانی از راهی گل‌آلود در جنگلهای مازندران به سوی آتشکده‌ی "کوسان" میرفتند. راهِ جنگلی در ارتفاعات با باران شدیدی که آمده بود، انباشته از گِلِ چسبناک شده بود و عبور از آن با دشواری همراه بود. در کنار یک سراشیبی که رو به روستا میرفت، و جریانِ قوی و ممتدِ آبِ گل‌آلود، مانعی برای عبور ایجاد کرده بود، زن جوان بسیار زیبایی را دیدند که حیران ایستاده بود و نمی دانست چطور میتواند از آنجا بگذرد!
مُغ مسن که گرفتاریِ زن را دید، راهش را بسوی او کج کرد و گفت که میتواند کمکش کند تا از آنجا بگذرد! زن اجازه داد، تا مُغ او را با دستان نیرومندش در بغل بگیرد و مُغ او را از میان جریان خروشان آب ِگل‌آلود گذراند و به آرامی در آنسو به راهِ روستا بر زمین گذاشت. زن خندید و تشکر کرد و رفت و دو مُغ نیز در سکوت، راه ِ خود را به سوی آتشکده در پیش گرفتند...
وقتی نزدیک به حصار آتشکده شدند، مُغِ جوان که نمی‌توانست جلوی ناراحتی‌اش را بگیرد، گفت: "چرا آن زنِ زیبا را بغل کردید؟ این کار در خورِ شأنِ شما نبود! "
مُغ ِ مسن، نگاهی به همراه خود افکند و پاسخ داد: "من او را همانجا از بغلم پایین گذاردم، آیا تو هنوز داری او را با خودت حمل میکنی؟!"

________________________________

در اکنون و زمانِ حال زندگی کن! قادر به تغییر دادن گذشته نیستی! 
غبن‌ها، اندوه‌ها و افسوس‌ها تنها در "گذشته" یا "آینده" وجود دارد، نه "حال"!
اگر اینگونه بیاندیشی و متوجه "اکنونِ خود" شوی،  همه‌ی افکار مزاحم و بازدارنده ناپدید خواهند شد!

 

تکمله:
داستان فوق، در این شکل و شمایل، از من است؛ ولی اصل و اساسِ آن از من نیست. آنرا بر اساسِ روایتی قدیمی، ساخته و پرداخته‌ام.
 


روایتی از "علینقی وزیری" در جلد اوّل کتاب "زیبایی‌شناسی" :

گویند آخوندی برای خرید هیزم به بازار آمد. روستاییی را دید که پشته‌یی هیزم بر روی خر نهاده، میفروشد. بادی در غبغب انداخت و گفت:
«یا اخی، این حطب مرتب بر این حمار ابیض لایعلم را به چند درهم شرعی مبایعه می کنی؟»
روستایی مادر مرده چیزی نفهمید و به چشمان آخوند زل زده گفت:
«آخوند، روضه میخوانی یا هیزم میخواهی؟!»