وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

جوینده ی راهِ راستی (بخش دوّم: از این اَوستا)

پیشکش به آن دو مسافر : 

 

به: «بهزاد صادقی»  
که از جستجوی ِ درون می گفت و اینکه:
« این "سفر" است که زیباست ، نه رسیدن ! »

 

 و آن دیگری ،
آن صدای ِ یاریگر که می گفت:

« همیشه باید چون یک مسافر بود. با همان حس ِ غریب ِ سفر! مسافر غریب ِ جاده های زندگی؛ و در عین حال باید چون یک بومی در این زمین ِ خاکی برای زیستن تلاش کرد. سرانجام روزی می رسد از ره که ما با هم عازم سفر گردیم ، که بی شک ما همه مسافریم! »   

 

 

بهار ِ سال 1378 بود که دوستیمان استوار گشت. اردیبهشت ماهی که «نامی پتگر» نمایشگاهی از آثار ِ نقاشی ِ غریبش در آن خانه ی کهن در چالوس برگزار کرده بود ...
شیفته و مرید ِ
"نامی" بودی. پس از خاتمه ی نمایشگاه، به خانه اش رفته بودی و مفتون از سحر ِ آثاری که بسیاری از آنها برای عموم به نمایش درنیامده بود، بازگشته بودی ...«نامی پتگر» ، «مرسده لسانی»  را نقش زد!

در همان روزهای نمایشگاه بود که «مرسده لسانی» که خود را شاگرد ِ "نامی" می خواند (و بیش از این بود برایش؛ یار و همراهش بود) کتاب مجموعه اشعار خود «تندرهای خاک» را میانِ بازدیدکنندگان پخش می کرد. در سرآغاز ِ کتاب، درست زیر ِ «بسم الله ...» این حدیث نبوی را نوشته بود که: 

«مَن عَشَقَ و عَفَّ و کَتَمَ و ماتَ، ماتَ شهیداً» 

اشعاری که نشان از برانگیختگی ِ فکری و روح ِ بی قرار ِ او داشتند:

«لک لک های سپید با "زردشت" دیشب به خوابم آمدند ...
و از بارانهای کویری به لبانم نوشاندند.
سپهرهای خاک بر من وارد شدند
و شاهدان شب را با من آشتی دادند.
قُلّه های "نیروانا" از ابرها بیرون آمدند
... و نام "پیر" را بارها، در نقاط مبهم اندیشه یافتم.
و من امروز، گفتنی های ِ ناگفتنی را تکرار کردم.»
(تندرهای خاک- اروشا، مجموعه اشعار مرسده لسانی، انتشارات روزن، 1361، صص 65-66)

... و آن تابلو که "نامی"، شیدایی ِ "مرسده" را در آن به تصویر کشیده بود:
لینک به تصویر ِ تابلو

چند هفته بعد، به دیدنم آمدی و خواستی که دو جلد «گزارش ِ اَوستا» از استاد «جلیل دوستخواه» را به امانت به تو بسپارم: 

- یاغش! تو اَوستا را خوانده ای! برایم از اَوستا بگو!

- اَوستا !  درباره اش با هم صحبت می کنیم! اوّل باید آن را کامل بخوانی! 

و زمانی که اَوستا را خواندی و ذهن ِ کنجکاوت آرام گرفت، این تو بودی که برایم تفسیر می کردی فَرگردهای ِ غریب ِ نامه ی باستان را :   

« من می گویم: ای بیماری دور شو!
من می گویم: ای مرگ دور شو!
من می گویم: ای درد دور شو!
من می گویم: ای تب دور شو!
من می گویم: ای ناخوشی دور شو! »
(اَوستا- وندیداد- فرگرد بیستم- بند 7، گزارش جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، 1370)

 

... و نواختن ات دوتار ِ مازندرانی را (که استاد بودی در نواختن اش)!

_______________________________

سالها بعد، کیلومترها دور از خاک ِ مازندران و یادِ آن دوتار ِ مازندرانی، در بهاری دیگر (خرداد ماه 1386) که پیرانه سر به همراه ِ دانشجویانم در گروه مرمت بناهای تاریخی ِ دانشگاه ِ نیما (مؤسسه ی آموزش عالی غیرانتفاعی نیما در محمودآباد)، میهمان ِ دوست ِ بزرگوارم مهندس «امیر پیروز دقوقی» (مدیر پایگاه پژوهشی میراث فرهنگی سروستان) در کاخ-کوشکِ منسوب به بهرام گور بودیم ...  کاخ ساسانی سروستان- منسوب به بهرام گور

و دانشجویانم شب هنگام ضیافتی در کاخ برپا ساخته بودند و اَوستا می خواندند و اندرزهای آذرباد مهراسپندان را ...
 

با نوای ِ موسیقی، به ناگاه خاطره ای از دور دست در ذهن ام بیدار شد! تو را دیدم در آن غروب که اَوستا میخواندی: 

ای بیماری دور شو!
ای درد دور شو!
ای تب، ای ناخوشی دور شو! 

 

نوایِ غم ِ موسیقی با اَوستاخوانی در آن شب ِ نورانی در آن کاخ ِ ساسانی، حالتی افسون کننده به وجود آورده بود ...  

من به چهره های معصوم و پاک ِ آن دختران و پسران ِ جوان می نگریستم که چه اشتیاقی داشتند به اَوستا خوانی ...
به آنها که هنوز بسیار جوان بودند ، جوانتر از آنکه آشنا باشند با زشتی های ِ زمانه ...
و به قلب ِ خود خواستم که همه شان ایمن باشند به تن و به روح از پلشتی های روزگار، به سوگند ِ جوانی و پاکی! 
به خاطره ی استوار ِ این شب!

 

لینک به نمایش بخشی از فیلم اَوستا خوانی با کیفیت ِ بالا

اوستا خوانی در سروستان

 

لینک به نمابش کل ِ فیلم ِ اَوستا خوانی (پهلوی خوانی)