در همان شش یا هفت سالگی-ام بود که برای نخستینبار او و خانواده-اش را دیدم؛ همسایه-مان بودند در محوطهی ساختمانهای پزشکان بیمارستان امام سجاد رامسر. آنزمانها او را فقط همکار پدرم و یک پزشک میدانستم، و نه یک مؤلف و مترجم.
به یاد میآورم که دختر نوجوان-اش عاشق گرفتن ِ پروانهها و خشک کردن ِ آنها بود؛ یک تور ِ مخصوص داشت برای گرفتن ِ پروانهها و چندین آلبوم از پروانههای خشکشده! دختر از من بزرگتر بود و گاهی هم من برایش پروانه میگرفتم ...
زیاد از دوستی ِ خانوادههایمان نگذشته بود که درگذشت؛ و پس از آن، خانواده-اش هم از رامسـر رفتند ...
چند سال پس از درگذشت-اش، پدرم کتابی از او را به من هدیه داد ...
سخن-ام دربارهی دکتر "لطفعلی بریمانی" است؛ مترجم و مؤلف ِ کتاب ِ «هزار و یک روز؛ داستانهای شیرین ِ مشرقزمین».
کتاب ِ او از کتابهای برگزیدهی دوران ِ کودکی-ام است. خودِ او در مقدمهی این کتاب، دربارهی آن و تفاوت-اش با کتاب ِ مشهورِ «هزار و یک شب» چنین گفته است:
«... این کتاب مجموعهای از داستانهای برگزیده و بسیار شیرین و دلپذیر و سرگذشتهای شورانگیز و زیبای سرزمینهای ایران ِ عزیز و چین و ترک و تاتار و هند و عرب است که به زبان ساده نوشته شده [...] داستانهای بسیاری مانند "هزار و یک شب" و دیگر افسانهها در زبان فارسی داریم، ولی به نظر من داستانهای "هزار و یک روز" در نوع خود بینظیرند و میان این کتاب و مثلاً "هزار و یک شب" تفاوتهایی وجود دارد: بیشتر داستانهای هزار و یکشب، فانتزی و خیالی میباشند. سرآغاز هر شبِ داستانهای هزار و یکشب، تکراری و کسلکننده است و ...».
بعدها، و آری بعدها، کتاب ِ «هزار و یک شب» را هم خواندم؛ ولی هرگز برایم جای کتاب ِ "هزار و یک روزِ" زندهیاد دکتر "لطفعلی بریمانی" را نگرفت ...
امشب که داشتم سوئیتِ "شهرزاد" از "امین الله حسین" را گوش میدادم، به ناگاه خاطرهی داستانهای آن کتاب ِ محبوب ِ عهدِ کودکی در ذهن-ام بیدار شد ...
و هم یاد و خاطرهای از گذشته ... دختری که همبازی-ام بود در آن عهد؛ و من که برای حفظِ دوستی-اش به دنبال ِ پروانهها میدویدم ....
بخشی از سوئیتِ حماسی و زیبای "شهرزاد" را در اینترنت آپلود کردهام که میتوانید آنرا از اینجا دریافت کنید.