تو زمان ِ زیادی را به انتظار گذراندی در کنار ِ آن دریاچه ...
باد میآمد و شاخ و برگ ِ درختان را آوایی رازناک بود در جنگل ...
قُرص ِ ماه، کامل بود و نورانی ...
میتوانستی بیخستگی بنشینی و آن نور را بنگری، و به آوای ِ رقص ِ در سکوت ِ شاخساران ِ جنگل در باد گوش بسپاری و همین ...؛ اینگونه سرخوش باشی.
ولی غفلتاً از پس ِ آن انتظار، یک تنهایی ِ بزرگ بر دلات افتاد ...
انتظار و تنهایی، به مانند ِ دو برادر ِ توأمان جانات را دربرگرفتند، و یکباره دلات گرفت از آنهمه سخن که داشتی، و از آن همه سکوتِ دعوتکننده ...
سکوت کن! سکوت کن!
...