«صدای نی لبک در قافله، به تنهایی بیابان می افزود. کاروانسالار هم احساس میکرد که تنهایی-اش عریانتر و رسواتر میشود. او ناگهان جوان نی-نواز را پیش خود خواند و نی لبک او را خرید و در کنار راه به خاکش سپرد و گور کوچکی برایش برآورد و میلی از سنگ بر بالای آن برپا کرد. بعد گفت که این چندمین بار است که دست به چنین کاری میزند؛ و این، آخرین نی لبکی است که به خاک می سپرد. بعد گفت که زنگ شترها برای او کفایت میکند؛ که این زنگ، با ضربان دلش هماهنگ است؛ و همین او را بس است. بعد گفت که پس از این آخرین سفر، میخواهد ضربان دلش را با زنگهای ذخیره شده در درونش هماهنگ کند».
(پرویز رجبی، مارمولک ها هم غصه می خورند، تهران: اختران، 1387، ص 137)