قریبِ پنج سالِ پیش، در غروبی دلنشین، همراه با دوستی بزرگوار از بازارِ اصفهان میگذشتیم. نزدیک به سردر قیصریه که شدیم، ازدحام جمعیت از سرعت-مان کاست. در آن درنگ، توانستم به چهرهی مردان و زنان اطرافِ خود دقیق شوم؛ چهرههایِ پُر شور و پُر حرارتی که خریدِ سوغاتی را بهانهی خندهها و سرخوشی نوروزیِ خود ساخته بودند.
در فصلی دیگر، کیلومترها دور از خاک اصفهان، در این شهر کوچک ساحلی که دیری-ست اقامتگاه و عبادتگاه ابدی-ام شده است، دیدن قطعه فیلمی در ستایش ایران، همان حس کهن و عزیز فراموششده را در وجودم بیدار نمود ....
این فیلم هرچند به فارسی نیست، ولی خوشتر آن باشد که سر دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران
گویندهی انگلیسی-زبان (اورسن ولز)، جایی که زیباییِ نجیب زنان ایران را میستاید و از چشمهای یار در نگارههای کهن سخن میگوید، همانندیِ آن را با چشمهای غزال یادآور میشود؛ و این توصیفات، بی-درنگ مرا به یاد فصل ِ "خال آهو" در کتاب "سفرنامهی اون ور آبِ" استادم دکتر پرویز رجبی میاندازد:
«... چشمهای آهو میتوانند شبیه ِ چشمهای یار باشند. آهو حتی دویدن و برگشتن و واپسنگریستن را از یار آموخته است.»
و صدای اثیری ِ خوانندهی زن (مُنیر وکیلی) در پس زمینهی تصاویر، به-راستی شکوه ِ غنودهی "هزار و یکشب" را فرا یاد میآورد! [دانلود لالایی از از اینجا]
برای دانلود قطعه فیلم ِ مورد اشاره، اینجا را کلیک کنید.
برای تماشای مستقیم ِ فیلم، اینجا کلیک کنید.
و دیگر ...
در روزهای باقیمانده از این سال ِ پُر اندوه که گذشت، میتوانی دل بسپاری به صدای "گیتیبانو مهدوی" در "کتابخانهی گویا" که از "سفرنامهی اون ور آب" شیفته-وار میخوانَد:
«چه حکایتیست این سرزمین، که هزاردستان ِ هر شاخ گلش را فسانهای است هفتاد من، و مثنوی ِ لحظه به لحظۀ حضور به کمالش را رونق هزار داستان. به هر دریش که دقّ الباب میکنی، هزار خفته به حلاوت میپرند بر لب ایوان، تا ندهند انفعالت، که این جا ستر ِ عفاف ملکوت است و حریم ایزدان. هر ذره از خاک این سرزمین امانتدار پردهای است در دایرۀ پرگار، و در پس هر پردهای که پس میزنی، قامتی است، اگر هم خمیده، استوار. این جا سرزمین همیشه آبستنِ آبستنانِ شگفتیآفرین است و سرزمین کیومرثان و تهمورثان. سرزمین مهر و مهرابها و سرزمین قامتان رفیع گلدستهها ... »
فایل ِ صوتی را از اینجا دانلود کنید و بشنوید.
__________________________
آوای ِ خوش ِ هزار تقدیم ِ تو باد
گویند که لحظه ای است روییدن ِ عشق
آن لحظه هزار بار تقدیم ِ تو باد
« نوروز » همچون زبان مشترک میلیون ها انسان در آسیا، شبه قاره هند، آسیای مرکزی، خاورمیانه، قفقاز، بالکان، حوزه دریای سیاه و بسیاری از نقاط دیگر جهان در آمده و امروز بیش از 300 میلیون نفر نوروز را در سراسر جهان گرامی میدارند. اگر نوروز چنان توانمندی دارد که بیش از 300 میلیون نفر را در گستره جغرافیایی پهناور، از ملت ها و اقوام گوناگون و با زبان، دین و اعتقادات و سنتهای متفاوت بر سر یک سفره بنشاند پس آیا می توان از این پتانسیل کم-مانند برای ارتقایِ سطح زندگی مردمان این گستره بهره-گیری کرد و زمینه همگرایی بیشتر برای دست-یابی به توسعه ی پایدار فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی این کشورها را در چارچوب یک اتحادیه همه جانبه بر بنیان این اشتراک منحصر به فرد پایه-گذاری نمود؟»
حکایات ِ نوروزی
یکی از دوستان خانوادگی-مان، جناب آقای نوروزی، کتاب ارزشمندِ «خواندنی های ادب ِ فارسی» به گردآوری «علی اصغر حلبی» را برای پدر ِ بزرگوار آورده بودند؛ که حضرت ِ پدر را دلمشغولیِ طبابت و آلام ِ بیماران، مجال ِ مطالعه نگذاشت؛ و غنیمت ِ نوروزیِ من شد. حکایات زیر، برگرفته از این کتاب است:
حکایت ِ نخست: داستان آن امامزاده ی جعلی که با هم ساختیم!
چنانکه در اختراع و ابداع مزارها عادت رفته است، شیادی چند به نهانی لوحی مُزوَّر (تقلبی) که نام فرزندی از پیشوایان دین بر آن ثبت بود در خاک کردند. و با رویاهای دروغین ِ خود، ساده-لوحان را به کاوش ِ زمین و برآوردن لوح برانگیختند.
لوح برآمد، دعوی ثابت شد، و تولیت ِ خدمت ِ مزار بدیشان مسلم، و جداول صدقات و نذور از هر سو بدان صوب روان شد.
تا روزی یکی از شرکای جعل، از دستیار ِ خویش مالی بدزدید. صاحب ِ مال به حدس و قیاس، سارق را شناخته در مطالبت ابرام کرد و او هر بار به سوگندان ِ غلیظ به همان بقعه ی شریف ِ منیف (بلند) بر انکار می افزود. عاقبت مرد از بی-شرمی و وقاحت ِ همکار به حسرت مانده، بی اختیار در میان ِ مردم بر خلاف مصلحت ِ خویش فریاد برآورد:
ای بی-شرم! آخر نه این امامزاده را با هم ساختیم؟
(برگرفته از: "امثال و حکم" ِ علی اکبر دهخدا)
حکایت دوم: خواهی نشوی رسوا همرنگ ِ جماعت شو!
گویند: وقتی منجّمی خبر داد فلان روز بارانی بارد که هر کس قطره-یی از آن نوشد، دیوانه شود؛ پادشاه به وزیر امر داد انباری از آب کردند، و در ِ آن استوار ساختند تا با آب ِ باران نیامیزد.
باران ِ موعود بیامد، و مردمان ِ مملکت از آن بیاشامیدند و بجملگی دیوانه شدند، مگر پادشاه و وزیر که با آب ِ ذخیره همچنان عاقل مانده و در اعمال و اقوال ِ دیوانگان به حیرت و اسف می دیدند.
عاقبت شاه از مشاهده ی آن اوضاع بجان آمده، به وزیر گفت: مرا بیش طاقت ِ تحمل نمانده است و نزدیک است تا خود را هلاک سازم. وزیر گفت: هلاک کردن ِ خویش نمی باید، ما نیز چون آنان شویم و مشکلات ِ کنونی از پیش برخیزد. گفت: چگونه چون آنان توان شد؟ وزیر گفت: از همان آب ما نیز می آشامیم.
پادشاه رضا داد و چنین کردند، و چون آن دو نیز دیوانه شدند، از رنج و تعب ِ پیشین بیاسودند. نظیر ِ : «چون به در ِ خانه ی زنگی شوی / روی ِ چو گلنارت چون قار کن -ناصر خسرو»
(برگرفته از: "امثال و حکم" ِ علی اکبر دهخدا)
حکایت ِ سوم: الناس علی دین ملوکهم
به روزگار ِ "نوشروان" (انوشیروان- خسرو ِ اول، شاهنشاه ِ ساسانی) مردی از مردی زمینی خرید و و اندر آنجا گنجی یافت. زود به نزدیک ِ فروشنده شد و او را خبر داد. گفت: من تُرا زمین فروختم و از گنج خبر ندارم و ندانم؛ آنچه یافتی تو را مبارک باد!
گفتا: نخواهم، و در مال ِ کسان طمع نکنم.
و بدین معنی داوری میان ِ ایشان دراز ببود؛ و پیش ِ "انوشروان" رفتند، و حال بازگفتند.
"نوشروان" را خوش آمد، گفت: شما را فرزندان هستند؟ یکی گفت: من پسری دارم؛ و دیگری گفت: من دختری دارم.
"نوشروان" گفت: با همدیگر خویشی و پیوند کنید تا هم شما را بُوَد، هم فرزندان ِ شما را. همچنان کردند و از یکدیگر خشنود گشتند.
اکنون بدان که اگر آن کسان اندر روزگار ِ سلطان ِ جابر بودندی، هر یکی گفتندی:
«این گنج خاصه مراست. ولیکن چون دانستند که پادشاه ِ ایشان عادلست، به راستی کوشیدند. نظیر ِ : "الناس علی دین ملوکهم" »
و امروز بدین روزگار، آنچه بر دست و زبان ِ امیران ِ ما می رود، اندر خور ِ ماست و همچنان که ما بد کرداریم و با خیانت و ناراستی و ناایمنی؛ ایشان ستمکار و ظالم اند؛ "و کما تکونون یولی علیکم" درست بُوَد. که کردار ِ خلق با کردار ِ پادشاهان می گردد.
(برگرفته از: "نصیحة الملوک" ِ محمد غزالی)