چندی پیش بالاخره توانستم نسخهی بلوـریِ کاملِ فیلم کلمنتاین عزیزم (1946) [یا به قول بعضیها "محبوبم کلمانتین" ــ اطلاعات در IMDb] را بیابم و به تماشا بنشینم. وَه که حظ بردم از این وسترنِ شاعرانهی جنابِ جان فورد!
معمولاً از کنار چنین فیلمهایی راحت نمیگذرم. خواندنِ نقدهای سینماییِ معتبر، لذتِ دیدن فیلم را دو برابر میکند و یافتهها و معانیِ جدیدی از اثر را پیش چشم میآورد. خیلی گشتم که چنین نقدهایی را در ارتباط با این فیلم بخوانم، ولی به جز نقد کوتاهِ ژرژ سادول، چیزی نیافتم. ناگزیر به کتابخانهی دانشگاهمان (دانشگاه هنر اصفهان) مراجعه کردم و کتاب عالی زیر را دیدم:
اسطورهی جان فورد (مجموعه مقالات).
به کوشش مسعود فراستی. مؤسسهی انتشارات سوره. تهران: 1376.
این کتاب، یک ادای دین به سینمای جان فورد و از اتفاقاتِ خجسته در بازار نشر ایران بوده است؛ که علاوه بر مقالاتِ ترجمهشده، مقالاتِ شیوایی از کارشناسانِ سینماییِ کشورـمان دارد.
در ادامه، چند مقالهاش را [که با موبایل عکسبرداری کردهام] بصورت PDF تقدیم میدارم به آنانی که مانندِ من این فیلم را دوست میدارند:
گفتگو با وینستون میلر، فیلمنامهنویسِ کلمنتاین عزیزم
... من تازه از نیروی دریایی خارج شده بودم. فورد و هنری فوندا هم هر دو در نیروی دریایی بودند و ویکتور ماتیور هم در گارد ساحلی بود. و این برای همگی ما اولین فیلم بعد از جنگ محسوب میشد. جان فورد و من، حدود شش هفته کنار یک میز نشستیم و سعی کردیم تا چیزی از این داستان بیرون بکشیم. ... ما یک سکانس کامل ضیافت خیریه نوشتیم تنها برای اینکه فوندا بتواند رقصش را اجرا کند ....
[همچنین بخوانید دربارهی بخشهای سانسورـشده و تغییر داده شده در فیلم]
متن کامل مصاحبه در اینجا
تاریخ و تغزل در کلمنتاین عزیزم. نوشتهی رابرت لیونز
... کلمنتاین عزیزم جدا از همه چیز، مایه و جوهر شاعرانهی وسترن را در خود نهفته دارد؛ نوعی روایت که برای فورد نخستینبار در هالیوود کسب اعتبار کرد. ... فکر فورد آن بود تا پایان دیگری برای کلمنتاین عزیزم در نظر بگیرد؛ با ماندنِ وایات در تامبستون و ازدواج با دختری که دوست دارد. امّا پایان اصلی فیلم، نشان میدهد که با همهی ضرورتها برای ایجاد یک جامعهی جدید، هنوز شرایط لازم فراهم نشده است ....
[همچنین بخوانید دربارهی تقابل رویدادهای تاریخی با روایتِ سینماییِ فورد]
متن کامل در اینجا
محبوب ابدی؛ کلمنتاین عزیزم. نوشتهی سعید عقیقی
«خانم، واقعاً اسمتان را دوست دارم: کلمنتاین ...» این واپسین جملهی فیلم است؛ واپسین کلامِ وایات ارپ پیش از ترک شهر. چرا کلمنتاین؟ چرا نام او، نام فیلم است؟ ... عنوان فیلم، یکی از آن نهانمایههای عمیق و ساده است. چنان ساده که میتوان از کنارش گذشت و یکسر از یادش برد. یا به این فکر افتاد که وایات ارپ چطور پیش از رفتن، همه چیز را وا مینهد و تنها به ستایش «نام» زن بسنده میکند. با این تأمل، یک قدم به فیلم نزدیکتر شدهایم ....
[همچنین بخوانید از حضور شکسپیر در فیلم: هملتخوانی در کافهای در غرب وحشی]
متن کامل در اینجا
چند سال پیشْ میان کتابهای همسرم، برخوردم به ترجمهی فارسیِ نمایشنامهی "شب ایگوانا" اثر تنسی ویلیامز. چنان مجذوبـش شدم که فیلم معروفِ اقتباسیاش را هم زیرنویس فارسی زدم و در اینجا منتشر کردم.
همان موقع به یادِ "باغ وحش شیشهای" هم بودم: نمایشنامهی مشهور دیگری از تنسی ویلیامز که سالها پیش در برنامهی مسابقهی هفته (با اجرای زندهیاد منوچهر نوذری) قطعهای از فیلمِ اقتباسیاش را دیده بودم و صدای پُرخاطرهی جلال مقامی را هم که روایتگرِ داستاناش بود در ذهن داشتم.
بخت در این ماهْ یار شد. سرانجام میانِ دلمشغولیهای زندگی، فرصتی یافتم تا هم آن فیلمِ کلاسیک را با دوبلهی زیبای قدیمی تماشا کنم و هم ترجمهی شیوای نمایشنامهاش از زندهیاد حمید سمندریان را در کتابخانهی شهرـمان بیابم و بخوانم.
فیلم باغ وحش شیشهای (1950) [اطلاعات در IMDb] اقتباسی وفادارانه از نمایشنامهی مذکور است. داستانِ دختر 26ساله و افلیجی به نام لورا که پایاش شَل است و این نقصِ جسمی، همیشه باعث خجالت و گوشهگیریاش بوده. طبیعتِ انزواـطلبِ این دختر، پس از ملاقات با جوانی که زمانی محبوباش بوده است، دگرگون میشود ....
سخنانِ این جوان که شریف و کمالطلب است، بُعدی روانکاوانه به این درام میدهد. او موفق میشود دختر را متوجه فضایل و خصایل منحصربفرد و عالیاش کند و آفتِ "خودـکمبینی" را که دیرـزمانی بر جاناش افتاده و ریشه دوانده و از دنیای بیرونی و واقعیْ جدایاش کرده بود، زایل کند.
بخشهایی از این فیلم را در تماشا و آپارات گذاشتهام.
همینطور یکسری از جملات زیبا و الهامبخش این درام را به نقل از ترجمهی فارسیِ نمایشنامه [منتشره توسط نشر قطره در سال 1391] ذیلاً میآورم:
«اگه مردمو خوب بشناسین، میبینین که اونا زیادم بد نیستن. هر کسی برای خودش مشکلاتی داره. فقط شما نیستین. بدون استثنا همهی مردم با مشکلاتی روبهرو هستن. شما خیال میکنین تنها کسی هستین که مشکل دارین. فکر میکنین فقط خودتون از زندگی مأیوسین. ولی اگه به دورـوـبر خودتون نگاه کنین، آدمای زیادی رو میبینین که اونا هم از زندگی مأیوسن. مثلاً خود من در دورهی دبیرستان فکر میکردم خیلی بیشتر از اونچه که حالا هستم، ترقی میکنم» (ص 86).
«میدونین عقدهی حقارت یعنی چی؟ یعنی اینکه آدم خودشو، کمتر از اونچه که هست بدونه. من این نقصو خوب میشناسم. خودم یه موقع به اون مبتلا بودم [...] میدونین من چه راهنماییای میتونم به شما بکنم؟ فکر کنین که شما تو یه مورد بهتر و بزرگتر از دیگرون هستین. به اطراف خودتون نگاه کنین؛ چی میبینین؟ یه مُشت مردم عادی: همه از مادر متولد شدن و همه باید بمیرن. کدوم از اونا حتی یکدهم از خوبیهای شمارو داره؟ یا خوبیهای من یا یه نفر دیگهرو؟» (ص 90-92).
«آدمای غیر عادی درسته که مثل دیگرون نیستن، ولی این تفاوت نباید باعث خجالت اونا بشه. چون دیگرون زیادم برجسته نیستن. از اینجور آدما توی دنیا صدها هزار نفر هست، ولی شما فقط یک نفرـید [...] لازمه که یه کسی روح اطمینان و اعتماد به نفسو در شما بیدار کنه و شمارو وادار کنه که به وجود خودتون افتخار کنید» (ص 97).
«"عشق" از من یه مرد حسابی ساخت. قدرت عشق چیز عجیبیه. "عشق" این قدرت رو داره که دنیارو عوض کنه» (ص 98).
«... من به کرهی ماه نرفتم. سفر من طولانیتر بود. چون "زمان" دورترین فاصلهی بین دو نقطهس [...] سعی کردم با جلو رفتن، اون چیزی رو که توی فضا گم کرده بودم پیدا کنم. مسافرت زیاد کردم. شهرها رو مثل برگهای خشک و از شاخه افتادهی درختا که با وزش نسیم از کنار انسان سُر بخورند طی کردم. برگهایی که رنگ خوبی دارن ولی از شاخه جدا شدن» (ص 105).
«هر مردی از روی غریزه، یا عاشقپیشه است یا شکارچی یا جنگجو» (ص 41).
«قهرمانای سینما، زندگیشون پُر از ماجراست. اونا توی ماجرا غلت میزنن. مردمم به جای اینکه خودشون بجنبن و حرکتی بکنن، میرن عکسهای متحرک تماشا میکنن» (ص 70).