«چراغ عشق را به سوختبارِ ترانه و شعر زنده نگاه دار!»
و اگر صدای نمنم باران را پشت پنجره شنیدی
از پس پرده، خوب نگاهش کن
شاید آخرین باران این فصل باشد ...
و اگر آن کوه سبز بارانخورده را در دوردستها دیدی،
از نشاط و طراوتش برایم بگو؛
و از آخرین هوای ابری.
تو که ترجیحت همیشه با هوای ابری فروتن بود تا آفتابِ لاقید و مغرور؛
تویی که سراسر پویهی تابستان بودی، ولی حواست با پاییز گوشهگیر!
راستی را
چند فصل با تو فاصله دارم؟
نزدیکم یا دور؟
اگر در گذر از جنگلهای بارانخوردهای، پای هر چشمهای حواست به تکدرختهای کهنسال اطراف باشد؛
من داخل تنهی یکی از آنها برایت یک نشانی گذاشتهام،
نشانی از آن راه و جاده و سفری که در فصل سرد داشتم؛
اگر یافتیش، بدان که در پایان زمستان با همیم
....