وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

شرافتِ آریایی

«نام  ِ "آیریا" به معنی ِ "نجیب" است. این نام را طوایف ایرانی و همچنین هندی های عصر  ِ "ودا" و نیز بعضی هم نژادان آنها از جمله میتانی ها بر خود می نهاده اند و خود را "آریان" می دانستند. این حاکی از نوعی غرور  ِ برتری جویانه بود بود که آنها را به علت قوت جسمانی و زیبایی ظاهری در مقابل همسایگان بومی و عناصر بیگانه به برتری جویی و خودبینی سوق می داد. به همین سبب بود که هم ایرانیان شرقی، عنوانِ "ایرانی" و "آریایی" را برای خود مزیتی می شناختند و هم ایرانیان غربی به این نژاد آریایی خویش می نازیدند. اینکه سرزمین ِ گسترده از حد جیحون و هندوکش تا کرانه ی زاب و دامنه ی زاگرس و از کناره ی سند و خلیج فارس تا حد دریای خزر بعدها در نزد قوم، "ایرانشهر" خوانده شد نیز حاکی از خودآگاهی این آریایی ها بود به اصل مشترک و خویشاوندیشان با یکدیگر»

(تاریخ مردم ایران در قبل از اسلام- تألیف عبدالحسین زرین کوب- انتشارات امیرکبیر- تهران- 1368- ص 16).


«از خصایص اخلاق ایرانی های قدیم که باعث حیرت مردمان قرون بعد گردید، یکی این است که "ارزش ِ اعمال به نیت نیست" [1]. در صورتی که امروزه برای ما مسلم است که "الاعمال بالنّیات" ولیکن این عقیده ی ایرانی های قدیم نتیجه ی منطقی معتقدات مذهبی آنان بود. زیرا کار  ِ بَد در نظر آنها کمک کردن به اهریمن است و وقتی که واقع شد -چه سهوی و چه عمدی- قوت اهریمن را زیاد کرده، فاعل ِ آن را تنزل می دهد». 

[1] نقل از این کتاب: Victor Henry. Le Parsisme. Paris. 1905تاریخ باستانی ایران- تألیف حسن پیرنیا- دنیای کتاب- تهران- 1362- ص 445.

سالها پیش به آن عهد ِ 20 سالگی با قلبی روشن تر و آرمانی والاتر، دل به نوشته هایی داشتم از «حسین کاظم زاده ایرانشهر»؛ مردی شریف که سخنانش همه گواه ِ دلسوختگی اش بود به ایران و ایرانیان. او «ایران» را در اوج می خواست و تحمل آن سیه روزی که در عهد قاجار بر این مُلک رفته بود و تغییر  ِ خوی ِ ایرانیان به پستی و فرومایگی بر او سخت گران می آمد. او که کرسی ِ استادی و تدریس ِ زبان ِ پارسی را در دانشگاه کمبریج انگلستان بر عهده داشت، با رها کردن کمبریج و رفتن به برلین، در سال ِ 1301 خورشیدی (1922 میلادی) ماهنامه ی "ایرانشهر" را در برلین پایه گذارد و تلاشی مقدس را آغازید تا شاید بتواند آنچه را موجب ِ سرافکندگی ِ کشور و ملت خود می دانست اصلاح سازد:

«... اینها مقاصد و آرزوهای من است که شب و روز افکار مرا مشغول می سازد و من حصول ِ آنها را محال نمی دانم زیرا کلید کامیابی در زندگی عبارت است از داشتن نیت پاک، مقصد مشروع، عشق مفرط، ایمان کامل، اعتماد بر نفس، سعی دائمی و ارداه ی متین. هر که دارای این قوای سبحانی گردد از فیض کامیابی بهره ور خواهد شد. من خود را از فیض ِ این مظاهر  ِ قدرت بهره مند می بینم و در نیل ِ این آرزوها، تحمل شداید و مقاومت ِ مصائب و زحمات را نخستین مرحله ی عشق می شمارم.»
(ایرانشهر- جلد 3 از دوره ی 4 جلدی- انتشارات اقبال- 1364- ص 574)



هفته ی پیش از رادیوی ِ استانی ِ مازندران، خبری را شنیدم که قلبم را به آتش کشید: «... مسافرین ِ یک مینی بوس با مشاهده ی برگشتن و واژگونی ِ یک خودروی ِ سواری و پخش شدن ِ چک پولهای راننده ی نگون بختِ آن خودرو در کف ِ جاده، به جای یاری رساندن به او، چک پولها را سرقت کرده و گریختند ...!»

دلم گرفت. یاد ِ آن مرد افتادم و آرزوهایش برای ایران ِ بزرگ به آن نشریه ی کهن ِ ایرانشهر. تو که این کلام را می خوانی، با من همراه شو ! اینجا برلین، 2 مرداد ماه 1304، حسین کاظم زاده ی ایرانشهر که می نویسد:«هر فرد و هر قوم، سرنوشت خود را با دست خود تهیه و امضاء می کند. بدبختی و خوشبختی چیز مقدری نیست بلکه محصول اعمال و انعکاس افکار خود ماست. آنروز که ایرانی صاحب شرافت و درستکاری و سعی و دادگستری بود، خوشبخت می زیست. حالت ِ امروزی نتیجه ی غفلت و جهالت خود ماست و از دست دادن علم و فضیلت است که ما را ناتوان و خوار کرده و کاخ هنر و سعادت ما را سرنگون ساخته است.

... در ظرف این سه سال با تجربه های تلخ بر من ثابت شد که محیط ایران به پروردن فضیلت و حقیقت بسیار نامساعد است و بلکه بیش از اندازه دون پرور، فضیلت کش، فساد انگیز و مسموم گشته است و اگر یک قدم رو به اصلاح و ترقی بر می دارد، صد قدم هم به طرف فساد و انحطاط می رود؛ چه روز به روز احتیاج های مادی زندگی افراد بیشتر می شود ولی از طرف دیگر چون وسایل مشروع برای رفع آن احتیاجات را ندارند و از قوه ی فضیلت و ضبط نفس نیز بی بهره می باشند، ناچار از راه تقلب و دزدی و چاپلوسی و خیانت و بی شرفی به پیدا کردن وسایل تسکین ِ حرص و شهوت خود می کوشند و هرگونه رذالت و بی لجامی و نفس پرستی را به خود اجازه می دهند. این حال نمونه ی اضمحلال و بزرگترین ورطه ی هلاک یک ملت است و بدبختانه در همه ی طبقات ملت ایران نافذ و ساری گردیده است!
از یک طرف، اکثریت مردم، نادان و نابینا بوده و در دست شیادان و نفس پرستان آلت شده از خود قوه ی تمییز و محاکمه ندارند و از طرف دیگر راهنمایان و متجددین و متفکرین نیز که زمام عقول و افکار مردم را در دست گرفته اند، یا در گرداب خودپرستی و تن پروری غوطه ورند و یا در جاده ی افراط و تفریط که آنهم شکلی از اشکال جهالت است قدم می زنند!
از یک طرف، سیل تمدن اروپا رو به کشور ایران روانست و با قوت کوه افکن ِ خود بنیان های سست و نااستوار را از جا کنده و نابود خواهد ساخت و از طرف دیگر، نهرها و جوی ها و وسایلی که بتواند این سیل را تقسیم و قابل استفاده کند وجود ندارد ... باید ترقی کرد ولی در دایره ی فضیلت و حقیقت. باید ترقیات و تمدن فرنگ را قبول کرد لیکن نه با تمام مفاسد و معایب آن. باید ایران را زنده و جوان ساخت ولی نمونه ی فرنگستان اش نباید کرد. بلکه باید اساسی نو ریخت و تمدن خاصی که حاوی مزایای تمدنات شرق و غرب باشد ایجاد نمود.
... ملتی که استقلال اقتصادی ندارد، دم از استقلال سیاسی نمی تواند بزند. قومی که گرفتار اسارت اقتصادی شد، به هر گونه ذلت و حقارت سیاسی تن در می دهد. برای ایرانی، بالاتر از ایرانیت چیز مقدسی نیست. تا روح افراد ایرانی با حس ملیت و عشق ایرانیت پرورده نشود، "ایران" استقلال حقیقی نخواهد یافت. تأسیس ِ وحدت ملی و محبت و صمیمیت افراد به همدیگر یک قوه ی معنوی به وجود می آورد که به هرگونه قوای دیگر غالب می آید. در زمینی که جهالت بر معرفت، ظلم بر عدالت، خیانت بر صداقت، دنائت بر شرافت و رذالت بر فضیلت برتری داشته باشد، در آنجا نهال نیکبختی و ترقی سرسبز نمی شود.»

(همان، صص 565-572).


یلداهای بی «مهر»

اکنون که می‌نگارم، اندکی مانده است تا جشن ِ شب ِ یلدا؛ اندکی تا جمع شدنِ خانواده در کنار  ِ هم و فال ِ حافظ و انار و هندوانه ... . این فرصتی است برای یادآوری؛ یادآوری ِ زمانی که گذشته و «مهر».

«مهر»، «میترا»، «خورشید»؛ ما زایش ِ خورشید را جشن می‌گیریم. «یلدا» واژه‌ای سُریانی است؛ و در آن زبان، درست به معنی «میلاد» عربی استعمال شده است. در این شب ِ آخر  ِ پاییز، آغاز  ِ غلبه‌ی خورشید است و ازدیاد ِ تدریجی ِ طول ِ روز؛ و لاجرم شکست ِ اهریمن ِ تیرگی و ولادت ِ مجددِ «مهر».

استاد «هاشم رضی» را در کتاب ِ ارجمند ِ «جشن‌های آتش» درباره‌ی خاستگاه ِ این جشن ِ کهن و اهمیتِ آن نزد ِ ایرانیان، تدقیقات و اشارات ِ مؤثری است که نیاز  ِ خوانندگان ِ مشتاق را برمی‌آوَرَد.

از فراز  ِ کوه ِ البرز است که «مهر» سر برآوَرَد و بر همه‌ی خانمان‌های ایرانی بنگرد. آنجا که شهریاران ِ دلیر، رزم‌آوران ِ بسیار بسیج کنند ... آنجا که رودهای ِ پهناور و ناوتاک با انبوه ِ خیزاب‌های ِ خروشان، به سوی ِ مرو و هرات و سُغد و خوارزم می‌شتابد .... (اوستا- مهریشت)

به یاد دارم که این قطعه از «اوستا» به گزارش ِ استاد «جلیل دوستخواه» را سالها پیش در جمعی، سرخوشانه می‌خواندم. چه سالی بود؟ سال ِ 1380؛ در زمستانی بود، که هوا سرد بود و نزدیک بود به نوروز؛ زمان ِ سَرخوشی ِ جوانی. یک مجلس و سخنرانی ِ رسمی بود در سالن ِ آمفی تئاتر ِ دانشگاه ِ آزاد ِ چالوس. بارقه‌های ِ مهر  ِ میهن بود و چاپ شدن ِ نخستین مقالاتم در نشریه‌ی دانشجویی ِ «طلوع ِ مهر». مقالاتی با عناوین ِ «مهرپرستی» و «ایران زمین» ....

خوش روزگاری بود که با دوستان ِ همراه می‌خواندم: تو چه دانی از «مهر»!؟ از طلوع و از عشق!؟ ...

راستی که باورم نمی‌آید این گذشت را ! شش سال گذشته!

امروز به ناگاه، طی ِ حادثه‌ای، از آن دوران یاد کردم. جایی که سخن از «مهر» و «بی مهری» رَوَد!

تو جان ِ لطیفی و جهان جسم  ِکثیف است / تو شمع ِ فروزانی و گیتی شب ِ یلدا (معزی)

چند شب ِ یلدا را گذراندم بی «مهر»؟ گرامی‌یاری دیرین که می‌گفت:

«برخی شب‌ها همراهی و همدردی می‌کنم در خیال ِ خود با آنان که خسته و فرسوده و دلتنگ، بی‌آنکه مهری‌شان باشد به این دنیا و وجود، سر به عصیانی خونین می‌نهند!»

چند سالِ پیش، دوستی دانشمند را از دست دادم که مطالعاتی گسترده در فرهنگ و آداب ِ ایرانیان داشت. او را هرگز ندیدم ولی مدتها خواننده‌ی وبلاگش بودم. نمی‌دانم که چه شد به یکباره تغییری در او حادث شد! وبلاگش را پاک کرد و تنها این جملات را برجا گذاشت:

«ای انسان! گوش دار!

نیم شب ِ ژرف چه می‌گوید؟

خفته بودم، خفته بودم.

از خواب ِ ژرف برخاسته‌ام.

جهان ژرف است.

ژرف‌تر از آن که روز گمان کرده است!

رنج ِ آن ژرف است...»

جملاتی بود از «نیچه» در فصل ِ تکان‌دهنده‌ی «سرود ِ رقصی دیگر» از کتاب «چنین گفت زرتشت». در همین فصل است که «نیچه» عصیانی چنین دارد:

ای زندگی، به تازگی در چشمان‌ات نگریستم ... از نزدیک از تو هراسان‌ام و از دور دلداده‌ی تو ام. گریزت مرا از پی می‌کشاند و جویش‌ات بر جای می‌نشاند. من رنج می‌کشم ... کیست که از تو بیزار نیست، از تو مِه‌بانوی ِ در بند کننده، وسوسه‌گر! کیست که دلداده‌یِ تو نیست، تو گناهکار  ِ معصوم! ای بازیگوش، بنگر که افتاده‌ام و درخواستِ دستگیری دارم! چه خوب بود اگر با تو به راه‌های خوش‌تری می‌رفتم؛ به راهِ عشق!


آن دوست ِ دانشمند، برای همیشه از دنیای اینترنت (با آن شخصیتی که بدان می‌شناختیم‌اش) رها شد! مدتی بعد، ایمیل‌اش در «یاهو» نیز بسته شد!

در همان ایّام که او را از دست دادم، متنی از «صادق هدایت» به دست آورده بودم که تا مدتها مرا با خود همراه ساخته بود؛ متنی از کتاب «پروین، دختر  ِ ساسان»؛ متنی که نشان از «مهر به میهن» در قلب ِ مردی غریب داشت. گمانم بر این است که تا این «مهر» در قلب ِ «هدایت» بود، او را زندگانی بود. با از دست دادن ِ این آخرین «مهر»، این «امید»، زندگی ِ او نیز پایان گرفت:

« میهن این گوشه‌ی خاکی است که ما به گیتی آمده‌ایم ... که نیاکان ِ ما در آن خفته‌اند ... و بچه‌های ما یکروزی در آن لبخند می‌زنند ... این مرغزاری است که رودخانه‌ها از میان ِ آن می‌گذرد ... جنگلهای ِ انبوهی است که پُر شده از آوای ِ پرندگان ... بوستانی است که زیر  ِ پرتو  ِ زرین ِ خورشید، شاخه‌ی درخت‌ها از گل، خمیده ... دشتهای سبز است و تپه‌های شنگرفی ... آسمان ِ لاجوردی است که مرغان ِ هوا روی ِ آن پرواز می‌کنند ... بخار ِ سفید ِ جاده‌هاست؛ ابری که می‌گذرد؛ دشت‌های پهن و خرم؛ گل‌های سرخ ... بلبلی که روی ِ شاخه ناله می‌کند؛ گاوهایی که آهسته چرا می‌کنند ... کشاورزانی که جامه‌ی بلند ِ آبی به رنگ ِ آسمان دربر دارند و کشت و درو می‌کنند ... زمزمه‌ی زنجره ... نسیم  ِ دلفزای ِ بامداد ...

میهن، همه این گل و گیاه و جانورانی هستند که با روان ِ ما آشنا شده‌اند. که نیاکان ِ آنها با نیاکان ِ ما زندگانی کرده و آنها را مانند ِ ما به این آب و خاک وابستگی می‌دهد ... و این فریبندگی‌هایی‌ست که زندگانی ِ شرنگ‌آگین ِ ما را دلربا می‌کند.»

____________________

«برخی شب‌ها همراهی و همدردی می‌کنم در خیال ِ خود با آنان که خسته و فرسوده و دلتنگ، بی‌آنکه مهری‌شان باشد به این دنیا و وجود، سر به عصیانی خونین می‌نهند!»

این احساسی خاصّ ِ انسان ِ ایرانی نیست. به تازگی دانستم که کیلومترها دورتر، در جهانی به کلی متفاوت از جهان ِ ایرانی نیز، چنین احساس و درد ِ مشترکی را می‌توان سراغ گرفت. زمانی که کتاب ِ جنجال‌برانگیز ِ «خاطراتِ دلبرکانِ سودا-زده‌ی من» از «گابریل گارسیا مارکز» را می‌خواندم:

«وقتی ناقوس‌های کلیسا هفت ضربه نواختند، در آسمان ِ صورتی‌رنگ، ستاره‌ای تنها و روشن می‌درخشید، قایقی ناله‌ی غم‌انگیزی را سر داد و از آن همه عشق‌هایی که می‌توانستند باشند و نبودند، بغض را در گلویم حس کردم.»

________________________

اندکی مانده است تا جشن ِ شب ِ یلدا. اندکی تا جمع شدن خانواده در کنار  ِ هم و فال ِ حافظ و انار و هندوانه. این فرصتی است برای یادآوری؛ یادآوری ِ زمانی که گذشته و «مهر». ما زایش ِ خورشید را جشن می‌گیریم! زایش ِ «مهر» که ایزد ِ فروغ و روشنایی است و  نگاهبان ِ عهد و پیمان!