گفتی از «آتشـگاه» بگویم. گفتی از رنج و شکنج ِ نیاکانم بگویم. گفتی از پادافره ِ ایستادگی بر راه ِ راستی و «باور» بگویم! آری، «نیکی» را بازخواست کردند! گفتی که بهای «عشق»، «سوختن» است. من همه را دیدم. هزاران تَن، هزاران روح، هزاران خشت، هزاران خشت. گفتی که خشت های این ساختمان ِ «آتشگاه» را نیاکانت با استواری بر این کوه ِ افسون زده استوار کردند، تا تو هزاران سال بعد، به یاد آوری که که بودی؟ چه بودی؟ و در کجا ایستاده ای؟ که فراموش نکنی «مهر» را که جایگاهش در این کوه بود؛ و «راسـتی» را.
این راه ِ بی نهایت. آری! ما عصمت ِ غمگین ِ اعصاریم!
چه شد؟ کجا شد؟
«خونیرث» برترین ِ سرزمین ها بود. جایی که «مزدا اهورا» برای رامش ِ خوش ترین و برگزیده ترین ِ بندگان ِ خویش آفرید:
«در کشور ِ خونیرس، بس جای است که در این بَدزمانگی و نبرد ِ سخت ِ پتیاره، به افسون ِ مینوی گذر ِآن بسته است، که پناه گاه های خونیرس خوانده شود، چون ایرانویـــج و .... در هر یکی، سَروَری بی مرگ پادشاهی کند»
(درباره ی سَروَری ِ کشورها؛ بخش چهاردهم از کتاب بُندهش).
چه شد؟ کجا شد؟
نه! نمی خواهم باور کنم که داستان بود و افسانه! نمی خواهم! نمی خواهم! اگر نیاکانم چنین نبودند، پس نفرین بر این تاریخ ِ «به دروغ» که آنان را به چشمانم نیک می نماید. یک امپراتوری ِ پهناور، یک قدرت ِ جهانی، یک «منشور ِ آزادی» .... نه! نگو که دروغ است! نگو که افسانه بود!
چه شد؟ کجا شد؟
یاد گرفته ایم که همدیگر را بیازاریم. بر دور ِ باطلی افتاده ایم. جایی، زمانی، لحظه ای، باید امیدی باشد و سکونی و اندیشه ای.
اندیشه ای به طولانی بودن ِ راه ِ طی شده! اندیشه ای برای «مهر» ورزیدن.
گفتی از «مهر». یادم آمد که اینجا را، «آتشـگاه» را زمانی «مهرین» می گفتند که جایگاه ِ «مهر» بود.
من تحقیـر ِ هزاران روح ِ نیک ِ نیاکان ِ «به دین» ام را در این بنا دیدم. تا سپاه ِ توران آن را به بند کشد. کجا شدی «رستم»؟ چه شدی؟ کجا شدی؟
چه دردی ست که آدمی در سرزمین ِ نیاکان ِ خود تنها باشد! در سرزمین ِ خود، بیگانه باشد!
ما راهی طولانی آمده ایم. شاید جایی، لحظه ای، بر سر یک دو راهی، گذر ِ کج و بیراه را برگزیدیم! حتماً اینگونه بوده است! گذر ِ «آب ِ حیات» در سویی دیگر بود! ما به بیراه رفتیم! و ... ظلمات بود و آن را پایانی نبود!
گفتی که «پارسیان» دشمن ات داشتند وقتی به بمبئی رفته بودی به آتشـگاه! گفتی که حتی پاسخ درود و سلام ات را نگفتند! گفتی که شگفت زده شدی و غَمین. گفتی که تنها بعدها و تنها بعدها توانستی بدانی که آنها چگونه به تو می نگریستند! تو برایشان یادآور ِ غربت بودی! یادآور ِ دلتنگی و تنهایی ِ همزادشان!
باز گفتی از «آتشـگاه». گفتی که «خشت» ها هنوز استوار مانده اند. «خشترا»! «خشترا»! گفتی که نیاکان ِ این خاک، در طلب ِ استواری ِ ازلی برآمدند و به آن رسیدند! برخیز! برخیز! غمگین مباش! آگاه شو! آگاه شو! بشنو! می شنوی؟ «خشت» ها، این هزاران خشت ِ کهن، با تو سخن می گویند. بشنو! «جاودانگی» همینجا در کنار ِ تو است! راز ِ آن را دریاب! راز ِ آن را دریاب! هنوز زمان داری! هنوز می توانی! از اسب افتاده ای نه از اصل!
همه ی فَرَوَشی های نیک ِ نیاکانت، اینجا در «آتشـگاه» همراهِ تو اند. سَروَری ِ «خونیرس» اکنون در دستان ِ تو ست!
«و او بسیار گفت و گفت. ...و من امّا، خاموش. فکر می کردم که چگونه می توانم تاب ِ همراهی ِ او در این سفر ِ طولانی را داشته باشم. سفری به بلندی ِ جاودانگی!»