من حرفهایت را یادداشت کرده بودم مسافر.
آخرین بار که از راه اقیانوس با کشتیات میرفتی و کشتیهایمان به هم نزدیک شد و لحظهای هم را دیدیم و تو لبخند زدی و دست تکان دادی و بعد دور شدی، و من یاد آن حرفت افتادم که:
با پارویی در دست
بشکاف سینه دریای زندگی را
و بیامان به جلو حرکت کن
نگذار موجهای خشمگین دریا خستهات کنند
ساحل بس نزدیک است
نظاره کن مرغان دریایی را
که چه مشتاقانه به استقبالت آمدهاند ....
... وصول به حُسن ممکن نشود الّا به واسطهی عشق
و عشق هرکس را به خود راه ندهد، و به همه جایی مأوا نکند، و به هر دیده روی ننماید
و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بوَد، حُزن را بفرستد تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد ....
(شیخ اشراق ـــ رساله فی حقیقة العشق)