آن کار که آغازیدی هم سرانجام به پایان آمد. حال چه میکنی؟
گوشهای، اندکی، وقتی، به تماشای رودخانه و آن چشمهی جوشان در پای آن کوهِ سبز ِ بلند و بعد ...
و بعد؟
نمیدانم ...
این کار، تمام شده! همین را میخواستی مگر نه؟
آری! میخواستم تمام شود، ولی اکنون ...
چرا نمیسایی؟
آنچه انجام دادهام، گام آغاز ِ "سفر" بود. من لایق عنوان "مسافر" نیستم.
ولی تو تمام این مدت در "سفر" بودی! چه شده؟
تمام این مدت به غفلت گذشت! زمان اندک است و آن پیمانه پُر تر میشود.
نترس!
نمیترسم، ولی دریغ ِ خود پنهان نمیدارم!
بسیاری آرزو دارند به جای تو باشند!
بازماندهای چون من، اگر شتاب-اش نباشد، شبِ ابدی بیکورسوی امیدی در پیش است!
چه میخواهی از این زندگی؟
قایقهای منتظر در ساحل و "مسافر" ِ جامانده! آنها همیشه به انتظار نمیمانند، موج پویای دریا و غریو ِ دیگر "مسافران" آنان را به جلو میرانَد ....
چند وقتی است این فکر ذهنم را مشغول کرده که چطور دین و مذهب که واسطهی ارتباطِ شخصیِ هر فرد با پروردگارش است؛ و وسیلهای است که انسان به واسطهی آن میتواند آرامش قلبی یابد و هدفمندیِ آفرینش را جویا شود ــ و روشن است که ذاتِ والای ِ پروردگار فارغ است از دینداری یا بیدینی ِ بندگانش ــ در کشور ِ ما تبدیل شده است به ابزار ِ فضولی و ابرازِ شخصیّت و حرّافی و زیرآبزنیِ این و آن؟! علیالاصول کسی که از صبح تا شب یکسره در حال ِ کار و تلاش ِ مفید و سازنده باشد، فرصتی برایِ اینگونه کارها نمییابد!
چه فراوان انسانهای شریف و خدمتگزار ِ مُلک و مملکت که در اَلکِ گزینش اینان، غم ِ غربت و جلای ِ وطن به جانشان است؛ و اندیشههای والا و خدماتشان برایِ از ما بهتران!
به گذشتهام که نگاه میکنم، میبینم که من هم در این سؤـرفتار مقصّر بودهام و ناخواسته در گناهشان شریک!
پروردگارا گناهان و خطاهایم را ببخش و بیامرز!
یکی بندهام با دلی پُر گناه / به نزدِ خداوندِ خورشید و ماه
امیدم به بخشایش ِ تُست و بس / به چیزی دگر نیستم دسترس
بیامرز کرده گناهِ مرا / درخشان کن این تیره راهِ مرا