در سوگـت، دلم لرزید!
و برای تسلّی-ات، راهی مویسـتان شدم؛
مرثیهخوان از سوگنامههای راینر ماریا ریلکه:
«... و آن جوان هنوز از پیِ چیزی روانه است؛
شاید اسیر عشقِ یکی مویهی جوان شده است ...
دنبال او درون چمنزار میشود و دخترک خطاب به او میگوید:
"آن دورهاست خانهی ما. خیلی دور." ــ کجا؟
و باز هم جوان روانه از پی اوست.
حالت دخترک او را سخت شیفته کرده: شانههایش، گردنش ــ شاید تبارِ او به خاندانی بزرگوار میرسد.
... اما آنجا، جایی که ایشان ساکناند، در درّه، از جمع مویههای مُسنتر زنی
به پُرسههای مرد جوان گوش داده، میگوید:
ما مویـهها خاندانی بزرگ بودهایم زمانی.
اجدادِ ما در آن کوهستان به کارِ معدن بودند،
گاهی تو در میان آدمیـان
برخورد میکنی به قطعهی برّاقی از غمی قدیمی و دور،
یا خشمِ سنگواره گشتهای از تکهپارههای یک آتشفشانِ پیر.
اینها همه از آنجاست؛ ما در گذشته ثروتِ بسیار داشتیم.
و او به لطف، رهنمای مرد جوان میشود به ساحتِ مویستان،
اشاره میکند به ستونهای بازماندهی معبدها،
و بُرجهای فروریختهای که شهزادگانِ مویه از آنجا
فرزانه بر قلمروشان حکم میراندند.
نشان مردِ جوان میدهد درختهای قدکشیدهی اشک را،
و کشتزارهای اندوه شکوفان را ...».
(مرثیههای دوئینو. مرثیهی دهم. ترجمهی: علی بهروزی ــ ضمن مقابله با برگردانِ شرفالدین خراسانی)
«چراغ عشق را به سوختبارِ ترانه و شعر زنده نگاه دار!»
و اگر صدای نمنم باران را پشت پنجره شنیدی
از پس پرده، خوب نگاهش کن
شاید آخرین باران این فصل باشد ...
و اگر آن کوه سبز بارانخورده را در دوردستها دیدی،
از نشاط و طراوتش برایم بگو؛
و از آخرین هوای ابری.
تو که ترجیحت همیشه با هوای ابری فروتن بود تا آفتابِ لاقید و مغرور؛
تویی که سراسر پویهی تابستان بودی، ولی حواست با پاییز گوشهگیر!
راستی را
چند فصل با تو فاصله دارم؟
نزدیکم یا دور؟
اگر در گذر از جنگلهای بارانخوردهای، پای هر چشمهای حواست به تکدرختهای کهنسال اطراف باشد؛
من داخل تنهی یکی از آنها برایت یک نشانی گذاشتهام،
نشانی از آن راه و جاده و سفری که در فصل سرد داشتم؛
اگر یافتیش، بدان که در پایان زمستان با همیم
....