مگر تو چشم ِ دیدن و گوش ِ شنیدن داری؟!
نه!
زندگی ادامه دارد و حقیقت جز لحظاتی کوتاه نقاب از چهره برنمیگیرد!
تاسوعا و عاشورای سال ِ گذشته تو کجا بودی؟
من در سفری بودم به نیاسر. رفته بودم چارتاقی را ببینم. با ماشین ِ خودم رفته بودم، ولی در نزدیکی ِ نیاسر، در اتوبان ِ قم-کاشان تصادفِ وحشتناکی کردم ... .
تو تصادفِ وحشتناکی کردی و جان به سلامت بردی؟ مرگ را دیدی؟
لحظهای! شاید! شاید کار ِ ناتمامی بر دوش-ام بوده است که باید به انجام میرساندم و اینسان اجازه یافتم از آن پاره-آهن ِ درهم بیرون آیم؟!
ماشین-ام پس از آن تصادفِ وحشتناک
بعد چه کردی؟
هیچ! گیج و حیران به نیاسر رفتم؛ در حالیکه ماشین ِ مچاله شدهام را روانهی پارکینگ میکردم تا پس از ایام ِ تعطیل فکری برایش کنم ...
و بعد ...
خود را در ضیافتی دیدم ... در خیل ِ مردمی که به یادِ او گرد آمده بودند و من نیز مهمان ِ سفره-اش شدم ...
تاسوعای سال 88، و نخلگردانی ِ مردم ِ نیاسر
عکسها از: نگارنده
در میان ِ مردم ِ نیاسر. شبِ عاشورای سالِ 1388
سالها بود که به تکیه نرفته بودم ... آخرینبار به همراه ِ "فؤاد" بود و "محمدباقر" و "علی" در اصفهان و تکیهی بازارچه و میدان ِ نقش ِ جهان و ...
تو خواستی تا دوباره بیایم .... و آمدم. بر سفره-ات نشستم و آن حیرت با من بود ...
در آن شبِ پُر ستاره چه میتوانستم بکنم؟ ساعتی به ماه نگاه میکردم و ساعتی حلیم ِ نذری ِ تکیه-ات را سرکشی میکردم ... .
قلب-ام آرام بود! و نه نشانی از تنهایی!
ــ برایم بگو!
از چه بگویم؟
ــ از قصّهی آن مسافر!
کدام قصّه؟ کدام مسافر؟
ــ قصّهی آن مسافر که به سفر رفت و هیچگاه بازنگشت! قصّهی چشمهای به در ماندهی یک منتظر!
چشمها؟! کدام چشم ِ منتظر؟ من تنها میتوانم از چندین فصل که به سکوت در باغ ِ آرزوها گذشت برایت بگویم!
ــ چطور چشمها را ندیدی؟ چطور او را ندیدی که میرفت و گیسوانش را در مسیر ِ باد شانه میزد؟!
حق با توست! او به راستی رفته است! ولی سرزنشم نکن که ندانستم از سفرش و چشمها! روی آینه را غبار گرفته بود و تمنّای خواب هم رهایم نمیکرد!