هم خستهام و هم ناامید. از وقتی یادمه، یا در حال درس خواندن بودهام یا در حال کتاب خواندن. از بالاترین لذتهام هنوز هم کتابخوانی است. همیشه سعی کردم پابند به اخلاقیات باشم و مفید باشم برای کشورم. لیسانس عمران و فوقِ "مرمت بنا" را که گرفتم، به دعوت دکتر عبدالصمد خلعتبری عهدهدار مدیریت پروژههای عمرانی دانشگاه آزاد رامسر شدم. بهترین سالهای جوانیم را با این انگیزه گذروندم که این دانشگاه را، که ساخت-اش را به من محول کرده بودن، بسازم؛ و اینو وظیفه و آرمان خودم میدونستم. یه امید که تهش، هم عاقبتبخیری برای خودم باشه و هم مردم شهرم. نه فقط مدیریت پروژه و انتخاب مشاور و پیمانکاران و نظارت اجرا، که حتی قراردادها رو هم خودم وقت میذاشتم و مینوشتم. دنبال خرید زمین و کارهای بانکی دانشگاه و گرفتن وام مشارکت مدنی بانک ملی هم بودم و به جرئت مدعی هستم که گرفتن آن وام را دانشگاه مدیون من است! چقدر نامهنگاری کردم برایش! چقدر پیگیری کردم برایش! تا پول پروژه ردیف شد ... . چه امیدها و آرزوهایی!
جلوی ساختمان در حال ساخت دانشگاه. مهرماه 1389
دکتر عبدالصمد خلعتبری، هنگام سرکشی به پروژه ساختمان آموزشی دانشگاه
کار آمفیتئاتر دانشگاه را، به لحاظ نصب تجهیزات نور و صدا و بستن دکور سن نمایش-اش، یادمه ظرف فقط دو روز انجام دادیم. بالا سر پیمانکار تا 2 صبح وامیستادم و میگفتم من هفتهی بعد اینجا سخنرانی دارم و زمان ندارم! ...
نمیگم بیایراد بودم و مدعی هیچ عمل فوقالعادهای هم نیستم. ولی از یه چیز مطمئنم و اونم اینکه لااقل بعد از اون همه ایثار جوانی و گذشتن از منفعت شخصی و ترجیح دادن نفع جمعی، الان باید میتونستم آسودهخاطر باشم از فردای خودم و زن و بچه-م. نباید نگرانی اینکه فردا چی میشه و چه آیندهای در پیشه را میداشتم! دریغ و افسوس! چه انتظاری و چه دلگرمی-یی میتونم بدم به یک جوان که همین مسیر منو طی کنه!
طرحی که برای زمین ورزشی روباز دانشجویان، در پشت ساختمان، در نظر داشتیم
چند بار، هم تلفنی و هم در گروه تلگرامی اساتید، درخواست دادم که تا دیر نشده از آن مرد بزرگ (دکتر عبدالصمد خلعتبری) که با ریسککردن و گذشتن از آرامش خودش، پروژهی دانشگاه را کلید زد، تجلیل و قدردانی کنید! نگذارید دیر شود! بگذارید الان که رنجور و بیمار است، لااقل بخاطر قدرشناسی کسانی که خودش آنها را جذب این واحد و هیئت علمی کرد در دانشگاهی که خودش ساخت، لبخند بر لب-اش بیاید! دریغ که این ترم هم به پایان رسید و خبری نشد! در آن سنِ آمفیتئاتر دانشگاه، که آرزوی تجلیل از چنین مردانی و برگزاری بهترین تئاترهای هنری را داشتم، همه جور برنامهای بود جز این! دیگر برای من هم عادی شده :-(
پیشترها عکسی سیاهوـسفید از میدان فرودگاه رامسر دیده بودم که مجسمهی دختری جوان را در جامهی محلی در کلبهای چوبین [در دلِ یک تنهی بزرگ درخت] نشان میداد. این مجسمه را در سالهای پس از انقلاب، از این میدان برچیدند و تندیس یک سیمرغ را که هیچ مناسبتی با روحیات و فرهنگ مردم این شهر ندارد به جایش نشاندند!
چندی پیش در آلبوم قدیمی یکی از اقوام، تصادفاً عکسی از آن مجسمه یافتم. تاریخ-اش مربوط میشود به اواخر شهریور 1357 شمسی. چهرهی زن و مردی که با کودکشان در پای مجسمه هستند را شطرنجی کردهام؛ از خویشانم هستند، ولی بیم داشتم که انتشار عکسشان در فضای مجازی معذبشان کند.
این تصویر را بعنوان یک سند منتشر میکنم. اوّلبار که آنرا دیدم، محو آرامش-اش شدم: آرامشی که شاید از پیکرهی آن دخترِ گیلک در لباس قاسمآبادی-اش بر ضمیر بازدیدکنندگان دیار رامسـر مینشست! راستی سرانجام آن مجسمه چه شد؟ هنوز جایی هست، یا به تیشهی جهل از بین رفته؟
پینوشت:
امروز ــ 11 مرداد 98 ــ یکی از دوستان، عکس زیر را از صفحهی اینستاگرامی "شهسـوار ما" (+) برایم فرستاد. در توضیحات ذیل عکس، نوشته شده است: رامسر، خانوادههای عابدینپور و فروغی، نماد و مجسمهی دختر گیلک، 1357.